همه چیز
87/2/21 :: 9:6 عصر
لباس هایت را بپوش دارم می آیم نمی دانم بیرون برف می بارد یا نه.نمی دانم کدام فصل از سال است.حتی نمی دانم روز است یا شب. آن شب که مرا آوردی اینجا برف می بارید.برای خودم چای ریخته بودم.لیوان چای را روی دسته ی کاغذ های سفید گذاشته بودم.دراز کشیده بودم وسط اتاقم و بالش را زیر سینه ام گذاشته بودم و فصل آخر داستان تو را می نوشتم. یک سلول برایت می ساختم یک شکنجه گاه برای همیشه. سلول یک دریچه ی زیر سقفی به اندازه ی 30 سانت در 20 سانت داشت که چهار میله ی فولادی قطور آن را مسدود کرده بودند. صدای پرنده ها از این دریچه به داخل می آمد یک نماد سازی ساده برای نشان دادن میل تو به رهایی اما تکراری بود زیر صدای پرنده ها خط کشیدم می خواستم نماد تازه ای به جای آن پیدا کنم. آفتاب بعد از ظهر سلول را پر از سرخی غروب می کرد و سایه ی چهار میله ی قطور را روی دیوار و کف سلول پهن می کرد سایه ی میله ها از خود میله ها نازک تر اما درازتر روی دیوار و کف سلول شکل می گرفتند میله ها در حد فاصل دیوار و کف سلول می شکستند و آفتاب که پایین تر می رفت سایه ها در کف سلول کو چک و کوچکتر می شدند و روی دیوار کشدارتر. نویسنده:محمد علی سقاییان |
|
87/2/6 :: 11:1 صبح
من بر میگردم
86/12/10 :: 10:24 صبح
داستان کوتاه اسپانیایی(سس گوجه فرنگی) |
نخستینبار، پنج هفته پیش در کوریدا بود که یک گاو نر سیاه به نام میورا به کوینیتوی کوچک حمله برد و او را مغلوب کرد. |
86/12/10 :: 10:1 صبح
خانه
:: کل بازدیدها :: :: بازدید امروز :: :: بازدید دیروز ::
:: درباره خودم :: :: اوقات شرعی ::
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
RSS
3364
0
0
همه چیز موجود است
:: لینک به وبلاگ ::
:: اشتراک در خبرنامه ::