سفارش تبلیغ
صبا ویژن

همه چیز


87/2/21 ::  9:6 عصر

لباس هایت را بپوش دارم می آیم



 

  نمی دانم بیرون برف می بارد یا نه.نمی دانم کدام فصل از سال است.حتی نمی دانم روز است یا شب. آن شب که مرا آوردی اینجا برف می بارید.برای خودم چای ریخته بودم.لیوان چای را روی دسته ی کاغذ های سفید گذاشته بودم.دراز کشیده بودم وسط اتاقم و بالش را زیر سینه ام گذاشته بودم و فصل آخر داستان تو را می نوشتم. یک سلول برایت می ساختم یک شکنجه گاه برای همیشه. سلول یک دریچه ی زیر سقفی به اندازه ی 30 سانت در 20 سانت داشت که چهار میله ی فولادی قطور آن را مسدود کرده بودند. صدای پرنده ها از این دریچه به داخل می آمد یک نماد سازی ساده برای نشان دادن میل تو به رهایی اما تکراری بود زیر صدای پرنده ها خط کشیدم می خواستم نماد تازه ای به جای آن پیدا کنم. آفتاب بعد از ظهر سلول را پر از سرخی غروب می کرد و سایه ی چهار میله ی قطور را روی دیوار و کف سلول پهن می کرد سایه ی میله ها از خود میله ها نازک تر اما درازتر روی دیوار و کف سلول شکل می گرفتند میله ها در حد فاصل دیوار و کف سلول می شکستند و آفتاب که پایین تر می رفت سایه ها در کف سلول کو چک و کوچکتر می شدند و روی دیوار کشدارتر.



داشتم پیرمرد بازجو را خلق می کردم بازجویی که سوال هایش را فراموش می کرد  از روی برگه ها سوال ها را می خواند و چند لحظه بعد پاسخ تو را فراموش می کرد و اصلا فراموش می کرد سوالی از تو پرسیده یا نه و باز هم می پرسید و باز هم فراموش می کرد. راستش را بخواهی بازجوی فراموش کار را اوایل داستان همان جا که رفته بودی سلمانی تا موهایت را با نمره هشت کوتاه کنی در ذهن داشتم و می دانستم جایی در داستان به کار  می آید. از این که تو را انتهای داستان در این سلول رها کنم



خنده ام گرفت از این که مخاطب بعد از اتمام داستان اعصابش بهم می ریزد ، به من فحش می دهد و احتمالا کتاب را به گوشه ای پرت می کند خنده ام گرفت.



لیوان چای را برداشتم روی کاغذِ سفید دایره ی قهوه ای روشنی خیس شده بود انگشت اشاره ام را روی مرزهای دایره کشیدم خط های کوچکی از دایره بیرون زدند مثل موهای کم پشت تو فکر کردم موهایت را قهوه ای بنویسم قهوه ای روشن.



می دانم تو در داستان دست برده ای این جا شبیه سلولی که  برایت سا خته بودم نیست. خیلی نمور و تاریک است سلول یک میز و دو صندلی دارد و یک توالت فرنگی در یکی از زاویه های تاریکش. سلول یک تختخواب با تشک سفت و ملافه ی نمدار و کثیف دارد که به دیوار روبروی در آهنی بزرگ سلول زنجیر شده است. زیر نور چراغِ زردِ همیشه روشن ، روی صندلی چوبی می نشینم و به صدای فرو افتادن قطره ها گوش می کنم.از دریچه ی زیر سقفی و بازی سایه ها خبری نیست دوست داشتم بدانم تصویر سایه ها چطور از آب در آمده. اینجا همیشه سرد و نمور است. نمی دانم بیرون برف می بارد یا نه.نمی دانم کدام فصل از سال است.حتی نمی دانم روز است یا شب.



در آهنی بزرگ سلول با صدای ساییدگی فلز ها روی هم باز می شود میان درگاه نورانی هیکل سیاهی پیدا می شود مرز های این توده ی سیاه در میان نور سفید زمینه پیدا و نا پیدا می شوند این تصویر را قبلا چند جا دیده و خوانده ام مثل تکنیک ضد نور در عکاسی است ، فکر می کنم  باید زیر این تصویر خط بکشی.در بسته می شود و دوباره همه جا تاریک می شود.



پیرمرد بازجو روبرویم در تاریکی روی صندلی چوبی می نشیند.پشت به در آهنی بزرگ و رو به من و تختخواب.عینک دور فلزی اش را روی بینی اش جابجا می کند.دستش را در تاریکی فرو می برد و برگه های کاهی با سر برگ های شهربانی را از تاریکی بیرون می آورد و روی میز کنار دستش



می گذارد. دستش را زیر نور زرد چراغ می بینم خیلی استخوانی و چروک است و به طور محسوسی می لرزد.



پیرمرد بازجو نیاز به شخصیت پردازی بیشتری دارد می خواستم از دو برآمدگی گوشتالوی مورب زیر گلویش بنویسم.این دو بر آمدگی زخم های التیام یا فته ی بریدگی کارد هستند. بیست سالش بود و در نظمیه خدمت می کرد. او می توانست راننده ی رئیس اداره ی مالیات یا شهربانی باشد او در جریان بازجویی از تو ، به فکر فرو می رود ؛ مثلا وقتی نام یکی از زن هایی که به قتل رساندی هم نام



معشوقه ی دوران سربازی اش بود. معشوقه ی این پیرمرد می تواند دختر رئیس اداره ی مالیات یا شهربانی باشد. بریدگی های زیر گلویش را در جریان سیال ذهن و نوشتن افکار پیرمرد می توان بازسازی کرد این زخم ها می توانند در یک درگیری با اوباش بر سر معشوقه اش و ناکامی او بوجود آمده باشند و اوباش هم می توانند فرستاده های رئیس اداره ی مالیات یا شهربانی باشند.



اما این پیرمردِ مهربان و ترحم انگیز نمی تواند یک بازجوی باور پذیر باشد. وقتی زیر نور زرد چراغ پیش می آید صورتش واضح تر می شود. سبیل هایش  آنکارد شده اند و صورتش را هر روز اصلاح می کند. گلویش را صاف می کند و از روی کاغذ ها می خواند :



- شما را عصرِ جمعه هجدهم دی ماه حوالی خانه ی مقتول دیده اند ؛ شاهد ها می گویند اورکت سبز آمریکایی به تن داشتید و دکمه های اورکت را تا زیر گلو بسته بودید و یقه اش را با لا داده بودید.



صورتش را عقب می کشد و در تاریکی محو می شود. شاهد ها تو را دیده بودند که پالتوی بلند مشکی پوشیده بودی و یک پایت را روی رکاب فورد سیاه رنگت گذاشته بودی و سیگار می کشیدی داستان را آن طور که دوست داشتی دست کاری کردی و حالا می خواهی قتل ها را سر من خراب کنی.



 انکار می کنم و می گویم :



- من اورکت سبز آمریکایی ندارم



صورتش را جلو می آورد ، نور زرد چراغ روی چهره ی بی خونش می افتد. می گوید :



- می تواند برای یکی از دوستانتان باشد.



صورتش را عقب می کشد و در تاریکی محو می شود.



می گویم :



- ممکن است



صورتش را جلو می آورد ، زیر چشمانش کیسه های پف کرده ای آویزان شده اند. می گوید :



- شما را عصرِ جمعه هجدهم دی ماه حوالی خانه ی مقتول دیده اند ؛ شاهد ها می گویند اورکت سبز آمریکایی به تن داشتید...



و من جواب می دهم و او می پرسد ؛ او فراموش می کند ؛ من تکرار می کنم.



باید صحنه های مربوط به بازجویی را باز نویسی کنم. مادر بزرگ مرحومم به مراتب خشن تر از این پیرمرد خرفت بود اما این پیرمرد عاشق می تواند پدر تو باشد.



همه چیز از آن دایره ی قهوه ای روشن شروع شد لیوانِ داغِ چای را در میان دستانم فشردم بلند شدم و کنار پنجره رفتم هنوز برف می بارید. پیشانی ام را به شیشه چسباندم به موهای تو فکر می کردم.روی بند رخت حدود 2 سانت برف نشسته بود. پیراهن چهار خانه ام روی بند  یخ بسته بود. به موهای کم پشت قهوه ای روشن تو فکر می کردم. به موهای کم پشت تو.



صدای بلند و یکنواختِ کار کردن موتور ماشینت را شنیدم. همان صدایی که زن ها قبل از به قتل رسیدن می شنیدند. پیشانی ام را از روی شیشه برداشتم لیوان چای در دستانم سرد شده بود نمی دانم چه مدت در آن حالت بودم. ایستاده خوابم برده بود.به ساعت دیواری نگاه کردم نزدیک چهار صبح را نشان می داد.صدای زنگ در را شنیدم.لیوان چای را روی دسته ی کاغذهای سفید گذاشتم.در اتاقم را باز کردم و وارد راهرو شدم همه ی چراغ های خانه خاموش بود. مثل این که کسی صدای زنگ در را نشنیده بود.اورکت سبز آمریکایی ام را از رخت آویز برداشتم و روی دوشم انداختم ؛ گوشه ی در را باز کردم.



پالتوی بلند مشکی پوشیده بودی و یک پایت را روی رکاب فورد سیاه رنگت گذاشته بودی و سیگار می کشیدی. به من لبخند زدی از همان لبخند ها که به زن های مردم می زدی و بعد رگ ساعدشان را فص می کردی.گوشه ی لبت نرم کشیده می شود و چند لحظه طول می کشد تا شبیه لبخند شود. برف روی موهای قهوه ای کم پشتت نشسته بود. در فورد را باز کردی و گفتی :



- بِ...بِ...بشین.



گفتم :



- کجا؟



گفتی :



- ب...ب...بریم دو...دو...دو..دوری بزنیم.



می دانستم جنازه ی زنی که چند ساعت قبل کشته بودی در صندوق عقب ماشین است.



گفتم :



- بیا با پراید من بریم.



گفتی :



- بِ...بِ...هِ...هِ...هت می گم بشین. می...می خوام خودم دا...دا...داستانُ تموم کنم.



خیابان ها خلوت بود برف پاکن ها 2 تا هفت روی شیشه باز کرده بودند. دست کش چرمی مشکی پوشیده بودی. و با دو دست فرمان را چسبیده بودی.سیگار لای انگشتانت می سوخت. ماشین بوی دود و زهم خون می داد. می ترسیدم پلیس جلوی ما را بگیرد. یک فورد سیاه مدل 70 در این صبح برفی هر کسی را مشکوک می کرد.



جنازه ی زنی در صندوق عقب بود. زنی برهنه که زانو هایش را در شکمش جمع کرده بود.دریاچه ی خون روی نایلونی که کف صندوق عقب پهن کرده بودی لخته بسته بود. زن با صورت درون خون فرورفته بود.پوست مهتابی داشت و پهلو های تپل. داستانش را زیر سینه اش جمع کرده بود و موهای لَختِ آبشاریِ مشکی داشت. تو باید زن را می بردی و در دریاچه ی پشت سد  سر به نیست می کردی مثل همه ی زن هایی که تا به حال کشتی اما قرار بود این بار دستگیر شوی.



حالا می توانم تصور کنم که در اتاق من دراز کشیده ای و برای خودت چای ریخته ای. شاید مثل من لیوان چای را روی دسته ی کاغذ ها ی سفید گذاشته ای.نمی دانم پشت پنجره ی اتاق من هنوز برف می بارد یا نه. نمی دانم کدام فصل از سال است.حتی نمی دانم روز است یا شب. در سلول تاریکی که برایم ساخته ای نشسته ام و روی برگه های کاهی با سربرگ های شهر بانی ادامه ی داستانم را مینویسم. قرار بود روی این کاغذ ها اعتراف به قتل کنم. مدت ها منتظر بودم پیرمرد بازجو برایم کاغذ و قلم بیاورد تا داستانم را تمام کنم. به او می گفتم می خواهم اعتراف بنویسم.به او می گفتم من قاتل زن های مردم هستم ؛ من اورکت سبز آمریکایی دارم و شاهدها من را دیده اند که در روز هجدهم دی ماه...و او هر بار فراموش می کرد ، او می پرسید من جواب می دادم ، او فراموش می کرد من تکرار می کردم.







حالا داستانی که خودم شروع کردم را تمام می کنم داستانی که مال من است :







پشت پنجره برف می بارد، پیشانی ات را به شیشه تکیه داده ای و لیوان چای را میان دستانت می فشاری به برف ها ی روی بند رخت ها نگاه می کنی و به موهای پر پشت سفید من فکر می کنی.به موهای سفید من.پالتوی مشکی ات را بپوش با پراید سفیدم می آیم دنبالت برویم دوری بزنیم.




نویسنده:محمد علی سقاییان 


 

 

 


نویسنده : محمد علی سقاییان

87/2/6 ::  11:1 صبح

من بر میگردم

 


نویسنده : محمد علی سقاییان

86/12/10 ::  10:24 صبح

داستان کوتاه اسپانیایی(سس گوجه فرنگی)



نخستین‌بار، پنج هفته پیش در کوریدا بود که یک گاو نر سیاه به نام میورا به کوینیتوی کوچک حمله برد و او را مغلوب کرد.
یکشنبه بعد و بعدی هم همین‌طور بود. من در همه مسابقات گاوها شرکت می‌کنم. من پایین در ردیف اول نشسته بودم تا عکس بگیرم. صندلی کنارم را او از پیش رزرو کرده بود. او مردی بود کوتاه‌قد با کلاهی گرد و کوچک و جامه سیاه روحانیون انگلیسی، رنگ‌پریده، بدون ریش و با عینکی قاب‌طلایی روی بینی‌اش. یک خصوصیت دیگر هم داشت؛ این‌که چشمانش فاقد مژه بود. توجه من بی‌درنگ به او جلب شد. زمانی که نخستین گاو، با شاخ‌هایش به اسب پیر و فرسوده حمله کرد و پیکادور عظیم‌الجثه به سختی به زمین افتاد یا زمانی که اسب پیر و فرسوده به زور و زحمت از زمین بلند شد، با بدن پاره‌پاره راه افتاد و پاهایش داخل امعاء و احشاء خونینی شد که از مدتی پیش از بدنش آویزان بود و روی ماسه‌ها کشیده می‌شد؛ در تمامی این موارد در کنار خود صدای آه سبکی را می‌شنیدم، آهی از سر رضایت.
سراسر بعد از ظهر را کنار هم نشسته بودیم، بدون این‌که کلامی بر زبان بیاوریم. بازی زیبای گاوباز چندان برایش جالب نبود. اما وقتی اسپادا نیزه خود را در پشت گاو فرو کرد و نیزه بالای شاخ‌های پر قدرت گاو مانند صلیبی برافراشته شد، او با دستش دیواره جلوی میدان نمایش را گرفت و روی آن خم شد. موضوع اصلی برای او گاروچا بود. هنگامی که خون درخشان به پهنای یک بازو و از سینه اسب پیر بیرون جهید، یا زمانی که دست‌یار گاوباز با خنجری کوتاه ضربه خلاص را بر پیشانی حیوان‌های زخمی در حال مرگ وارد می‌آورد، زمانی که گاو نر خشمگین، لاشه اسب را درون میدان از هم می‌درید و با شاخ‌هایش درون بدن او را می‌کاوید، این مرد دست‌هایش را به هم می‌مالید.
یک بار از او پرسیدم: "ظاهرا شما یک یاز دوست‌داران پر و پا قرص مبارزه گاوها هستید. یکی از مشتریان دائمی گاوبازی، این‌طور نیست؟"
سرش را به نشانه موافقت تکان داد، اما کلمه‌ای بر زبان نیاورد. نمی‌خواست کسی مزاحم تماشا کردنش بشود.
گرانادا (غرناطه)[1] چندان بزرگ نیست. به این ترتیب، به‌زودی از نام آن مرد مطلع شدم. او یکی از روحانیون این مستعمره کوچک انگلستان بود. همشهری‌هایش همیشه او را "پاپ" می‌نامیدند. در ظاهر آدمی نبود که سرش شلوغ باشد و کسی با او رفت و آمد نداشت.
یک روز چهارشنبه به دیدن جنگ خروس‌ها رفتم. محل برگزاری این جنگ، آمفی تئاتر کوچک و دایره‌شکلی بود با نیمکت‌هایی در سطوح پله پله، در وسط میدانِ مسابقه و درست زیر نوری که از بالا می‌تابید. بوی اراذل و اوباش می‌آمد. صدای فریاد بلند بود و عده‌ای استفراغ می‌کردند. رفتن به چنین جایی عزم و اراده‌ای قوی می‌خواست. دو خروس را به میانه میدان آوردند. آن‌ها شبیه مرغ بودند، زیرا تاج و پرهای دم‌شان را چیده بودند. آن‌ها را از درون قفس‌ها در می‌آوردند و وزن می‌کردند. خروس‌ها بدون این‌که به چیزی فکر کنند، به جان هم می‌افتادند. پرهای آن‌ها در اطراف پخش می‌شد. آن‌ها مرتب روی هم می‌پریدند و با نوک‌های‌شان بدون این‌که صدایی از آن‌ها درآید، گوشت تن هم را می‌دریدند. فقط توده حیوانی مردم اطراف میدان بود که هیاهو می‌کرد، جیغ می‌کشید، شرط می‌بست و سر و صدا می‌کرد. "آخ، زرده چشم سفیده رو درآورد. از زمین برش‌دار و بخورش. "سرها و گردن‌های خروس‌ها که از مدتی پیش سوراخ‌سوراخ شده بود، مانند مارهای قرمزی روی بدن‌های‌شان تکان‌تکان می‌خورد. آن‌ها یک لحظه از هم غافل نمی‌شدند، پرهای آن‌ها کم‌کم به رنگ ارغوانی در می‌آمد. دیگر به سختی می‌شد شکل و شمایل آن‌ها را تشخیص داد. این دو پرنده مانند دو لخته خون به همدیگر درمی‌آویختند. اکنون خروس زرد هر دو چشم خود را از دست داده است و کورکورانه فضای اطرافش را نوک می‌زند و هر ثانیه هم نوک‌ تیز آن دیگری در بدنش فرو می‌رود. سرانجام به زمین می‌افتد، بدون این‌که مقاومتی کند و بدون فریادی از درد، به دشمنش اجازه می‌دهد، کارش را تمام کند. جریان آن‌قدرها هم سریع به پایان نمی‌رسد. پنج شش دقیقه‌ی دیگر، خروس سفید نیز بر اثر صدها ضربه نوک‌خوردگی رو به مرگ می‌شود.
ادامه دارد............


نویسنده : محمد علی سقاییان

86/12/10 ::  10:1 صبح

این وب به زودی آپ دیت میشود
نویسنده : محمد علی سقاییان

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها :: 
3364


:: بازدید امروز :: 
0


:: بازدید دیروز :: 
0


:: درباره خودم ::

همه چیز
محمد علی سقاییان
همه چیز موجود است

:: اوقات شرعی ::

:: لینک به وبلاگ :: 

همه چیز

:: اشتراک در خبرنامه ::

 

کد آهنگ در قلبی از یخ








< id=Player style="WIDTH: 140px; HEIGHT: 44px" type=application/x-ole height=44 standby="Loading Audio..." width=140 classid=CLSID:6BF52A52-394A-11d3-B153-00C04F79FAA6 name=Player>
src="http://ares.zshare.net/download/c28c7fe72089ab7238ffdfe0902e84f8/1200041000/6399941/iceheart.coo.ir.mp3"
type="application/x-mplayer2" width="400" height="300" ShowStatusBar="1"
AutoSize="true" loop="true" DisplaySize="0"
pluginspage="http://www.microsoft.com/windows/Downloads/Contents/Products/MediaPlayer/">